راه و راستی و حیات

THE WAY, THE TRUTH & THE LIFE

شهادت فرزند خداوند سعید

درود خدمت همه‌ی شما عزیزان، در هر کجای این دنیا. این، شهادتی هست از زندگی من و اتفاقاتی که برایم افتاد و نجاتی که خداوند به من هدیه داد. من خواستم و او داد. بله، من از اول شروع می‌کنم. عزیزان من، جوانی بودم ورزشکار، خیلی ورزش را دوست داشتم و در ورزشم پیشرفت‌های چشمگیری داشتم و جلو می‌رفتم؛ به طوری که مثال می‌زدند و می‌گفتند اگر می‌خواهید سعید را پیدا کنید، یا در راه باشگاه دارد می‌رود یا دارد از باشگاه برمی‌گردد، فقط بروید در راه باشگاه. سعی به این حالت بود.

من زندگی خوبی داشتم، وضع پدرم و وضع مالی پدرم بد نبود؛ خوب بود، خدا را شکر. خانه داشت، ماشین داشت، پول و مغازه داشت، همه‌چیز داشت، امکانات داشت… تا زمانی که من رفتم خدمت. چون خیلی سریع رفتم خدمت، ۱۸ سالگی، یعنی وقفه‌ای نیفتاد. دانشگاه هم ثبت نام نکردم. بعد برگشتم. از ۱۸ سالگی تا ۲۰ سالگی با یک‌سری موارد آشنا شدم، مخصوصاً سال آخر خدمتم. خیلی علاقه‌ای به بیراهه رفتن، سیگار کشیدن، مشروب خوردن یا استفاده از مواد نشان ندادم. اما از ۲۰ سالگی که از خدمت بیرون آمدم، زندگی من خیلی تغییر کرد و بیماری اعتیاد شعله‌ور شد و بالا گرفت.

اوایل، خیلی خوب بود. انتخاب می‌کردم که کجا بروم، با چه کسی بروم، چه چیزی مصرف کنم. اوایل برایم جالب بود. هر جا دوست داشتم می‌رفتم، هر جا دوست نداشتم نمی‌رفتم. اما خیلی سریع گذشت و تحولی در من ایجاد شد، به طوری که غوطه‌ور شدم. در دامنه‌ی اعتیاد فرو رفتم. دیگر نه حق انتخابی داشتم و نه قدرت این که انتخاب کنم با کی باشم، کجا بروم. دیگر اجبار داشتم. هرجا که می‌شد می‌رفتم، با هرکسی که می‌شد می‌رفتم.

پنج سال گذشت. خیلی سریع من را آلوده کرد. منی که در ورزش شهر خودمان حرف اول را می‌زدم و حداقل ۹۰ درصد ورزشکارها من را می‌شناختند، مربی دو باشگاه بودم، اما دیگر همه چیز گذشت. زندگی برایم رنگ و بوی عجیبی گرفت که اصلاً دوست نداشتم. نمی‌خواستم در آن وضعیت زندگی کنم. نتوانستم در شهرستان دوام بیاورم. پدرم برایم ماشین گرفت. وضعمان خوب بود. کارهای زیادی کردند. من را به امامزاده‌ها بردند، دعا نوشتند، توبه‌نامه خواندند، اما نتیجه‌ای نداشت.

آمدم تهران، خانه‌ی مجردی گرفتم و شروع به زندگی کردم. آنجا هم روزبه‌روز وضع بدتر شد. تا جایی که به بن‌بست زندگی رسیدم. هیچ راهی نداشتم. نمی‌خواستم در آن وضع زندگی کنم، اما راهی نبود. ده سال گذشت. ده سال در اعتیاد غوطه‌ور شدم. به حد خودکشی رسیدم. من را بردند بیمارستان. از بیمارستان دوباره به همدان بردند، خانه‌ی پدری. هوشیار نبودم. دکتر بردند، مراقبت کردند. البته در این میان شش ماه پاک بودم، ولی دوام نیاوردم. بیماری اعتیاد آن‌قدر قوی شده بود که نمی‌گذاشت به چیزی غیر از خودش فکر کنم.

دوباره شروع کردم. تا جایی که پدرم فوت کرد. مسئولیت خانه افتاد روی دوش من. منی که با بیماری اعتیاد دست و پنجه نرم می‌کردم. مجبور شدیم مجدداً به تهران برگردیم. این بار مادرم و دو برادرم هم بودند. خانه را فروختیم، خانه‌ی جدید خریدیم و شروع کردیم به زندگی، در حالی که من هنوز در بیماری اعتیاد رنج می‌بردم.

ازدواج کردم. در دوران ازدواجم خیلی اتفاقات افتاد. دوباره امامزاده‌ها، دعاها، طلسم‌ها، اما فایده‌ای نداشت. ازدواج کردم، بچه‌دار شدم. اولین پسرم را خداوند به من داد، اما هنوز در بیماری اعتیاد غوطه‌ور بودم. تمام زندگی‌ام شده بود دروغ. هیچ وقت حرف راستی نمی‌توانستم بزنم. تنها جایی که راست می‌گفتم، پشت در خانه بود که زنگ می‌زدم و می‌گفتم “منم سعیدم.”

همه چیز دروغ و اعتیاد شده بود. هیچ راه نجاتی نبود.

پسرم دو ساله شد. سال ۱۳۸۶ بود، عید. همه به فکر عید بودند، من به فکر مواد. سال تحویل شد. بچه‌ها خوابیده بودند. من مواد مصرف کردم و گریه کردم. مواد مصرف کردم و گریه کردم. نزدیک صبح بود. فقط یک جمله گفتم: “خدایا، یعنی قدرت تو انقدر زیاد نیست که منو از قدرت مواد نجات بدی؟ من کم آوردم. نمی‌خوام مصرف کنم. قول می‌دم اگر منو نجات بدی، فقط برای خودت زندگی کنم.”

نمی‌دانم چه شد. فقط حس کردم یک نیروی عجیب وارد وجودم شد. انگیزه‌ی قوی آمد. منی که هزار روش ترک کرده بودم و نشده بود، این بار فرق داشت.

صبح که خانمم بیدار شد، گفتم: “دیگه نمی‌خوام مصرف کنم. از سیزده به‌در دیگه مصرف نمی‌کنم.” خانمم خندید؛ مثل همیشه فکر کرد جدی نیستم. اما فرق داشت. نیرویی داشت کمکم می‌کرد.

روز چهاردهم فروردین، همه چیزهای مربوط به گذشته را پاک کردم. بعد از دو روز رفتم یک مرکز ترک اعتیاد. حدود ۴۰ نفر بودیم. بعد از ۱۴ روز، صاحب مرکز گفت: “تو واقعاً ۱۵ سال اعتیاد داشتی؟” گفتم: “بله.” گفت: “چطوری سرپا موندی؟” گفتم: “من نبودم. یه نیرویی کمکم کرد.”

بعد از دو هفته، انگار همه‌ی حافظه‌ی من پاک شده بود. عشق به مواد از بین رفته بود.

در مرکز فقط ۱۴ روز ماندم. از آن ۴۰ نفر، ۳۸ نفر برگشتند، اما من پاک ماندم. بعد از سه ماه پاکی، رفتم سر کار. تازه فهمیدم کار چقدر انرژی می‌دهد.

هیچی نداشتم؛ خانه، ماشین، پول، هیچ چیز. اما شروع کردم. کار کردم. خانمم وسایل خانه را یکی‌یکی عوض کرد.

سه ماهه که بودم، یک شب اضافه کاری بودم. از شرکت که بیرون آمدم، غروب بود، باران نم‌نم می‌زد. بوی باران را حس کردم. نزدیک نیم ساعت نشستم گوشه‌ای و گریه کردم. شکر خدا کردم. بعد از ۱۵ سال، برای اولین بار دوباره بوی باران را حس کرده بودم.

فقط گفتم: “خدایا، دستمو بگیر، بلندم کن.”

در آن زمان هنوز نمی‌دانستم خدایی که منو نجات داده کیست. فکر می‌کردم واسطه‌هایی مثل امامزاده‌ها هستند.

بعد از پنج سال پاکی، پیام انجیل به من رسید. اول قبول نکردم. باز هم خدا کار می‌کرد. یک کتاب به نام عطش برای آزادی به دستم رسید. نوشته‌ی یک شبان بود. کتاب را خواندم و فهمیدم خدایی که مرا نجات داده، خدای زنده است، بدون واسطه.

یک هفته فکر کردم. فهمیدم که فقط خداوند است، بدون هیچ واسطه‌ای. آن موقع ایمان آوردم. جلسات شروع شد. جلسه‌های تلفنی، خصوصی.

یواش‌یواش ایمانم قوی شد. فهمیدم اگر دلت را به خدا بدهی، همه چیز را عوض می‌کند: رنج، بیماری، فقر، ناامیدی. خداوند قادر است.

این شد نجات من.

امروز گردنم را خم کرده‌ام برای خداوند. هر چه بگوید انجام می‌دهم.

امیدوارم شهادت من، برای عزیزانی که دنبال خدای واقعی هستند و دنبال نجات‌اند، آرامش و راه نجات بیاورد. به امید روزی که همه‌ی عزیزان در سراسر دنیا نجات را دریافت کنند و بفهمند که کسی جز خداوند ما، عیسای مسیح ناصری، نجات‌دهنده نیست.

آمین.
خدا نگهدار همه‌ی شما عزیزان.

بایگانی‌ها

دیدگاهتان را بنویسید